دیشب ساعت یک نصفه شب با خوندن ِ جمله ی "دلم اسما رو میخواد" به زهراشون پیام دادم که امار کلاساشو بگیرم و یک تا سه که خالیم خودمو برسونم دانشگا تهران و ببینمش.چون هرچیم که بشه رفیق رفیقه، مثل اعضای خانواده که هیچوقت نمیتونی سمتشونو انکار کنی یا عوض کنی.
صبح بهم پیام داد و یکم چرت و پرت بافت، بعد خودش گفت ببین دارم میام دانشگاتون ببینمت!خوب شد طاقت نیاورد و گفت!اگرنه فک کن من میرفتم اونجا و اون میومد بهشتی و نمیدیدیم همو!!!
هیچی دیگه.دلتنگیمون مرتفع نشد، فقط بیشتر شد!
اما باید مینوشتم:)
درباره این سایت