دیشب ساعت یک نصفه شب با خوندن ِ جمله ی "دلم اسما رو میخواد" به زهراشون پیام دادم که امار کلاساشو بگیرم و یک تا سه که خالیم خودمو برسونم دانشگا تهران و ببینمش.چون هرچیم که بشه رفیق رفیقه، مثل اعضای خانواده که هیچوقت نمیتونی سمتشونو انکار کنی یا عوض کنی.
صبح بهم پیام داد و یکم چرت و پرت بافت، بعد خودش گفت ببین دارم میام دانشگاتون ببینمت!خوب شد طاقت نیاورد و گفت!اگرنه فک کن من میرفتم اونجا و اون میومد بهشتی و نمیدیدیم همو!!!
هیچی دیگه.دلتنگیمون مرتفع نشد، فقط بیشتر شد!
اما باید مینوشتم:)
امروز سر کلاسامون، حتی سر علم و تمدن، میخواستم از شوق بال درارم.
فلسفه ی خونم اومده بود پایین.میفهمیدم یه مرگیمه و یه چی کمه اما نمیفهمیدم چی.امروز فهمیدم که اون چیز فلسفه بوده.باورت میشه!؟ خودم هنوز تو بُهتم، از فهمیدن اینکه چقددددددر مشتاق و کشته مرده ی فلسفهم.یه جوری که امروز حتی از روز انتخاب رشته مطمئن تر بودم به انتخابم.
امروز فهمیدم اگر نمیرفتم فلسفه حکما یه جایی تغییر رشته میدادم.خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
درباره این سایت